قول دادم که نگم بد.برای همین میگم میگم این دو سه روزی که گذشت اصلا خوب نبود.مثل کابوس.از اینکه احساس کنم که دیگران احساس میکنن دارم خودمو آویزون میکنم متنفرم.ولی تو این چند روزه این حسو داشتم.از یه طرف کم محلیای **** و از یه طرفم اینکه فکر میکنم اون دنبال یه آدم دیگس.اگه بگم واسش خوشحالم شعار دادم.ولی همیشه به یه چیزی معتقدم.اینکه اگه بخوای از لحظاتت با یه نفر لذت ببری باید اون آدمم اینجوری باشه.یعنی اونم بخواد که با تو لحظه هاشو بگذرونه.برای همین با اینکه یه حس بدی تمام وجودمو پر کرده ولی سعی میکنم این حسو داشته باشم.حس خوشحال بودنو.آخه احساس میکنم حسشون دو طرفس.پس ترجیح میدم دیگه در موردش هیچ فکری نکنم.چون اون موقس که عذاب وجدان مثله خوره بیفته به جونم.حالا عیبی نداره من که همیشه تنها بودم این روزای لعنتی تنهایی ام روش.نمیخواستم این حسو داشته باشم.نمیخوام لحظه هایی که دارن میان خراب کنم.ولی چیکار کنم که مثل همیشه این احساساست مسخرم نمیذاره.مهم نیس.یه کاری میکنم زودتر تموم شه.یه جوری سعی میکنم باهاش کنار بیام.دلم میخواس الان یکی بود که بغلش میکردمو یه عالمه تو بغلش بلند بلند گریه میکردم.دلیلشو نمیدونم.ولی یه چیزی رو دلم خیلی سنگینه.داره اذیتم میکنه.انگار یه تیرآهن گنده گذاشتم روش.میدونم همه اینا بخاطر سنمه.همه این خر بازیا.همه این گریه های مسخره.همه این احساسات لعنتی که نمیذارن مثل آدم زندگیمو بکنم.خ.ش باشم.آخه بخدا نمیشه.فک کنم تنهایی بدترین زجر دنیاس.نه تنهایی فیزیکی.اتفاقا همیشه دورم پر بوده از آدم.انقد که خیلی وقتا آرزو میکردم که نباشن.برن دنبال زندگیشون دس از سرم بردارن.ولی دریغ از یه آدمی که بتونم باهاش حرفای دلمو بزنم همونجوری که راحتم.دریغ از یه شونه که بتونم بهش تکیه بدم.دریغ از یه دست که خیسی چشامو بگیره و سرمو بین گرمای محبتش بذاره.البته خواهرم هس.خیلیم باهاش راحتم. ولی خوب نمیدونم چرا دوس ندارم این حرفارو به اون بزنم.هیچ دلیلی ندارم.فقط یه حس.مثل همیشه.کاش این روزای زجرآور من زودتر تموم شن.کاش بتونم بازم خودمو جمع و جور کنم.کاش بتونم با یکی حرف بزنم.کاش بتونم جوابای یکیو بشنوم.
تنهام..........................خیلی......................خیلی.........................تنهام....................