امروز یه روز فوق العاده بود.از اون روزای عالی.یه روز عالی به موقع.از اون روزایی که بعداین چندروز بد لازمش داشتم.واقعا.احساس میکنم الان عالیم.توپ.ردیف.انگار تمام مشکلاتم،تمام ناراحتیام،دردام انگار همشون باهم از بین رفت.چه حس خوبیه الان.کاش تموم نشه.کم نشه.حالا اصلا بذار بگم چی شد.امروز با دوتا از دوستای قدیمیم رفتم بیرون.انقد خوش گذشت که نمیتونم بگم چقد. خیلییییییییییییییییییییییییییییی.تازه معنی داشتن دوست خوبو فهمیدم.دوتا دوست خیلی خوب.چهارتاگوش که راحت همه حرفامو گوش کردن.باهام حرف زدن.چیزی که همه این مدت بهش نیاز داشتن.کسی که راحت باهاش حرف بزنمو حس کنم درکم میکنه.به قول یکیشون : یکی که وقتی داری باهاش حرف میزنی میدونی که حوصله شنیدن حرفاتو داره.هول نیس که بره.میدونی امروز چی فهمیدم . این که خلا من خلا وجود یه هم صحبته.ولی تا الان فک میکردم من به برقراری ارتباط با یه پسر احتیاج پیدا کردم.ولی اصلا اینجوری نبود.میدونی چیه.من کاملا فهمیدم که فقط به یه هم صحبت احتیاج دارم.دخترو پسرشم مهم نیس.فقط یکی که برام وقت داشته باشه.و منم برای اون.و باهم یه عالمه حرف بزنیم.همو بفهمیم.این چیزیه که همه این مدت نمیدونستم دنبالشم.برا همین دیگه کلا میخوام با همین اکیپ باشم.تازه امروز یه خوبی دیگه ایم داشت.امروز کلا قید فکر کردن به **** رو زدم.کلی حالم بهتر شد.میخوام از این به بعد باهاش مثل قبل باشم.مثل خودم.فکر کنم تاثیر حرفای بچه ها بود.کاملا قانعم کردن که ناراحتیام بیخودیه.خودمم فهمیدم.احمقانه بود.حتما الان تو دلت میگی چه آدم داغون دم دمییه.شاید اینجوری باشه.ولی اگرم اینجوری باشه خوشحالم.اصلا حوصله اون اخلاق لوس و سگیمو نداشتم.دیگه فکرکنم همین قد کافی باشه که بگم چقد خوبم.تازه یه تصمیم دیگم گرفتم.که شروع کنم به آدم شدن.به درس خوندن.آخه امروز با استادم حرف زدم.همون استادم که فکر میکنم مسیر زندگیمو عوض کرد.و من کلی قبولش دارم که بخاطر حرفش آرزوی هفت هشت سالمو گذاشتم کنارو مسیر زندگیمو عوض کردمو رفتم دنبال حرفش.البته الان راضیم.و برای همین میخوام بازم به حرفاش گوش کنم.پس باید آدم شم.
پس برم که سعی کنم آدم شم.............
نمیدونم چرا اینو مینویسم.ولی فکرکنم الان حس این شعرو دارم:
داری میگذری از من
داری رد میشی آسون
حرفی برات ندارم
بغضمو کردی پنهون
اشکامو در میاری
ولی انگار نه انگار
دستامو بگیر تو دستات
برای آخرین بار
یه لحظه چشماتو ببند
شاید منو یادت بیاد
همون که بش گفتی یه روز
جای تو هیچ کس نمیاد
این شعر عاشقونه نیست
یه التماسه خوب من
غرورو گریه میکنم
نشکن منو، پسم نزن
چندبار باید به چشم تو
بشکنم آروم بگیری
بگو چقد گریه کنم
تا دیگه از پیشم نری
بگو چقد اشک بریزم
تا منو تنها نذاری
دارم به چشمات باج میدم
تا تو بگی دوسم داری
اما من هنوز دوست دارم بدون
اگه حتی قلبتو پس بگیری
اگه مثل امروزم بهم بگی
نمیخوام تورو میتونی که بری
هنوزم چشماتو میپرستمو
بی تو هر لحظه رو درگیر توام
تو خیالم دستاتو میگیرمو
بازم احساس میکنم پیش توام
قول دادم که نگم بد.برای همین میگم میگم این دو سه روزی که گذشت اصلا خوب نبود.مثل کابوس.از اینکه احساس کنم که دیگران احساس میکنن دارم خودمو آویزون میکنم متنفرم.ولی تو این چند روزه این حسو داشتم.از یه طرف کم محلیای **** و از یه طرفم اینکه فکر میکنم اون دنبال یه آدم دیگس.اگه بگم واسش خوشحالم شعار دادم.ولی همیشه به یه چیزی معتقدم.اینکه اگه بخوای از لحظاتت با یه نفر لذت ببری باید اون آدمم اینجوری باشه.یعنی اونم بخواد که با تو لحظه هاشو بگذرونه.برای همین با اینکه یه حس بدی تمام وجودمو پر کرده ولی سعی میکنم این حسو داشته باشم.حس خوشحال بودنو.آخه احساس میکنم حسشون دو طرفس.پس ترجیح میدم دیگه در موردش هیچ فکری نکنم.چون اون موقس که عذاب وجدان مثله خوره بیفته به جونم.حالا عیبی نداره من که همیشه تنها بودم این روزای لعنتی تنهایی ام روش.نمیخواستم این حسو داشته باشم.نمیخوام لحظه هایی که دارن میان خراب کنم.ولی چیکار کنم که مثل همیشه این احساساست مسخرم نمیذاره.مهم نیس.یه کاری میکنم زودتر تموم شه.یه جوری سعی میکنم باهاش کنار بیام.دلم میخواس الان یکی بود که بغلش میکردمو یه عالمه تو بغلش بلند بلند گریه میکردم.دلیلشو نمیدونم.ولی یه چیزی رو دلم خیلی سنگینه.داره اذیتم میکنه.انگار یه تیرآهن گنده گذاشتم روش.میدونم همه اینا بخاطر سنمه.همه این خر بازیا.همه این گریه های مسخره.همه این احساسات لعنتی که نمیذارن مثل آدم زندگیمو بکنم.خ.ش باشم.آخه بخدا نمیشه.فک کنم تنهایی بدترین زجر دنیاس.نه تنهایی فیزیکی.اتفاقا همیشه دورم پر بوده از آدم.انقد که خیلی وقتا آرزو میکردم که نباشن.برن دنبال زندگیشون دس از سرم بردارن.ولی دریغ از یه آدمی که بتونم باهاش حرفای دلمو بزنم همونجوری که راحتم.دریغ از یه شونه که بتونم بهش تکیه بدم.دریغ از یه دست که خیسی چشامو بگیره و سرمو بین گرمای محبتش بذاره.البته خواهرم هس.خیلیم باهاش راحتم. ولی خوب نمیدونم چرا دوس ندارم این حرفارو به اون بزنم.هیچ دلیلی ندارم.فقط یه حس.مثل همیشه.کاش این روزای زجرآور من زودتر تموم شن.کاش بتونم بازم خودمو جمع و جور کنم.کاش بتونم با یکی حرف بزنم.کاش بتونم جوابای یکیو بشنوم.
تنهام..........................خیلی......................خیلی.........................تنهام....................